شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_هفتم نمی دونم چرا امروز هرچی چادریه سر راه من سبز میشه؟!-منظورم همون دوتاست- البته خب من از چادریا بدم نمیاد!از چادر بدم میاد! دخترای انقدر خوش برخورد و مهربون و…قشنگ!خودشونو با محدود کردن با چادر حیف می… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم خودم"
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_ششم «بووووووووووق!» با شنیدن صدا می پرم کنار.من وسط خیابون چیکار میکردم؟!…ای بابا! -خوبی عزیزم؟…حواست کجاست؟ -ممنون خوبم. برمی گردم ببینم صدای کدوم خانم با مرامی بودجا می خورم!یه دختر چادری هم سن و سال… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_پنجم بعضی وقتا که می رم بیرون خیلی اعصابم خورد می شه! وقتی یه زن چادری از کنارم رد می شه دلم می خواد بهش بگم:«تو برو بشین تو خونه نمازتو بخون!!» وقتی یکی شونو پشت فرمون ببینم که دیگه هیچی!…حتی یه بار عمدی زدم به ماشین یه… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_چهارم بیدار که می شم دم غروبه.حوصلۀ هیچ کاری ندارم و کسلم.ولی مگه یه آدم چقدر می تونه بخوابه؟! رو تخت اینور اونور می شم و مشت می زنم به بالش.تو حال خودمم که یه هو یه صدایی میاد:«زیییییییییییینننننگ»! مثل برق گرفته ها از جا می… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_سوم -الو؟!…الو؟!… صدا آشناست.فرهاده! -شقایق خودتی؟!…الو؟! -سلام بگو. -چی شده؟خوبی؟ -به تو ربطی نداره!حرفتو بزن. -اوه اوه اوه! ناسلامتی ما پسرعموتیما!…قرارم هست که… -اولا چه ربطی داره؟دوما هنوز… بیشتر »