شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_ششم
«بووووووووووق!»
با شنیدن صدا می پرم کنار.من وسط خیابون چیکار میکردم؟!…ای بابا!
-خوبی عزیزم؟…حواست کجاست؟
-ممنون خوبم.
برمی گردم ببینم صدای کدوم خانم با مرامی بودجا می خورم!یه دختر چادری هم سن و سال خودمه….ووی!…از این پارچه ها هم داره. چی بود اسمش ؟…چف…چفی…آها! چفیه! چشمام چهارتا شده!از قیافه ش معلومه فهمیده انتظار دیدنشو نداشتم.لبخند می زنه:
-بیشتر مواظب باش عزیزم!
جواب نمی دم.چپ چپ نگاش می کنم و راهمو می کشم و می رم.چقد از این دخترایی که الکی خودشونو اسیر می کنن بدم میاد!
-خدافظ!
وااای!ول کن ما نیست!…باشه بابا تو خوبی!برمی گردم و لبخند مصنوعی که کاملا مصنوعیتش مشخصه تحویلش می دم و راهمو ادامه می دم.همینطور که راه می رم اطرافو نگاه می کنم…یه عده اونور خیابون دعوا می کنن…یه عده واسه جذب مشتری با داد و بیداد و…تبلیغ می کنن و… اینجا بیشتر سرم درد می گیره تا حالم خوب شه! اصلا نمی دونم کجام که بخوام برم خونه! انقدر بی فکرم که پولم برنداشتم…حالا چی کار کنم؟…یه ایستگاه اتوبوس جلو راهم سبز شد!…یعنی نه!من به یه ایستگاه اتوبوس برخوردم….حوصلۀ تجزیه تحلیل ندارم بیخیال!..می رم می شینم رو صندلی.واسه اینکه بیشتر تو شهر گم شم می خوام سوار اتوبوس شم!!…
اتوبوس اومد.خالیِ خالی!خوش به حالم!می شینم رو صندلی های ته اتوبوس که بالاتره و چشامو می بندم…
چشامو باز که می کنم رسیدیم ایستگاه آخر!…به خودم که میام یادم می افته هیچی همرام نیست!…میرم جلوی در و امیدوار می شم به جیبام.ولی خالیَن!پر از خالی!
راننده با یه لحن خاص تحقیر آمیزی می پرسه:«نداری؟» آروم می گم:«نه!»
از همون اول یه دختر چادری کنار اتوبوس داشت نگاهم میکرد.میاد بالا و کارت می زنه:
-آقا ایشونو من حساب می کنم.
-خدا بده برکت.
واقعا این دفعه انتظارشو نداشتم!!
-ولی آخه…
-اشکال نداره عزیزم!مهم نیست!
-ممنون…مرسی!
-خواهش می کنم عزیزم!
دست تکون می ده و پیاده می شه.منم پشتش میرم و خدافظی می کنم.بر می گرده و لبخند می زنه.اما این لبخند مثل لبخند من نیست!معلومه که از روی احساسشه و طبیعیه.
ادامه دارد…