شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_سوم
-الو؟!…الو؟!…
صدا آشناست.فرهاده!
-شقایق خودتی؟!…الو؟!
-سلام بگو.
-چی شده؟خوبی؟
-به تو ربطی نداره!حرفتو بزن.
-اوه اوه اوه! ناسلامتی ما پسرعموتیما!…قرارم هست که…
-اولا چه ربطی داره؟دوما هنوز هیچی معلوم نیست.یه چی گفتی و یه چی جواب دادم! حتی هنوز به مامی و پاپا هم نگفتم!
-آخرشم ما نفهمیدیم تو به عمو و زن عمو چی می گی؟…مامی و پاپا،یا مامان و بابا؟
-هرکدوم عشقم بکشه!
-تو نمی خوای بگی چت شده نه؟!
-چیزیم نیست!
-وقتی با من اینجوری حرف می زنی حتما یه چیزیت هست.
-فری ولم کن.کاری داری بگو وگرنه بای!
-پیاده شو باهم بریم بابا! (صدایش را نرم تر می کند) می خواستم بپرسم پیشنهادمو بهشون گفتی یا نه؟!…که جوابمو گرفتم!
-خب پس کاری نداری دیگه؟
آه می کشد:«نه!آخرشم نگفتی چی شده ها!»
-ول کن دیگه!بای!
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم گوشی رو قطع می کنم.سیم تلفنو می کشم.موبایلمو خاموش می کنم و خیز برمی دارم روی تخت…اگه یه وقت یکی کار مهم داشته باشه چی؟!…خودمو راضی می کنم و گوشی رو روشن می کنم.سرم دردگرفته و نمی تونم بخوابم.انقدر این پهلو اون پهلو می شم تا خوابم میبره.
ادامه دارد…