شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_چهارم
بیدار که می شم دم غروبه.حوصلۀ هیچ کاری ندارم و کسلم.ولی مگه یه آدم چقدر می تونه بخوابه؟! رو تخت اینور اونور می شم و مشت می زنم به بالش.تو حال خودمم که یه هو یه صدایی میاد:«زیییییییییییینننننگ»! مثل برق گرفته ها از جا می پرم.گوشیمه! من کی زنگ گوشیمو این شکلی گذاشتم؟!….تو این سکوت صدای “زینگ"ممتدش واقعا آدمو می ترسونه!انقدر عصبانیم که دلم می خواد هرچی فحش بلدم بار اونی کنم که زنگ زده!…حیف که مامانمه!
-الو؟!…سلام مامان!
-سلام مامان جان!خوبی دخترم؟
-بد نیستم.تو چطوری؟
-ماهم خوبیم.فقط دلمون خیلی واست تنگ شده.
-واقعا؟!
-خب آره!چیه مگه؟!پدرمادرتیم دیگه!
-نه هیچی!…خب چه خبر؟!…خوش میگذره؟
-آره!خیلی!جات خالی! به تو چی؟
-آره! به منم خیلی خوش میگذره.(!)
-چه خوب! خب من دیگه باید برم. کاری نداری؟
-نه.به سلامت! خدافظ!
-خدافظ عزیزم!
واااااای! وای! وای!…چقدر سخت بود!…
…الان فک کردین حالم خوب شده که اینجوری با مامان حرف زدم؟…منو چی حساب کردین؟…
نه بابا! این حال من فعلا خوب بشو نیست!…الانم کلی زور زدم که وضعیتو عادی جلوه بدم!
…الان ضایع شدی؟! تا تو باشی زود قضاوت نکنی!
خب! این خواب و بیداری و سکوت و تلفن و… که حالمو بدتر کرد! شاید اگه برم بیرون یه ذره هوا بخورم بهترشم….
ادامه دارد…