شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_هفتم
نمی دونم چرا امروز هرچی چادریه سر راه من سبز میشه؟!-منظورم همون دوتاست- البته خب من از چادریا بدم نمیاد!از چادر بدم میاد! دخترای انقدر خوش برخورد و مهربون و…قشنگ!خودشونو با محدود کردن با چادر حیف می کنن…هی!…آدم دلش می سوزه!
خب!حالا کجام؟…فکر کنم دیگه قشنگ گم شدم!اونم مفتی!…
واستا ببینم!چقدر اینجا آشناست!…بعله!!…آدم چقدر می تونه شانس داشته باشه؟! هیچ جا محله ی خود آدم نمی شه!! اینجا رو دیده بودم.ولی تا حالا از اینور نیومده بودم!
حدودا می دونم خونه کجاست ولی یواش یواش برم که همه جا رو ببینم.هرچند شبه و خوب دیده نمی شه! ولی معلوم نیست دوباره کی میخوام از اینور بیام!! آخه و اینجا و مسیری که به خونه می رسه،از یکی از محله هایی رد میشه که وضعیت و کلاسشون اصلا به ما نمی خوره!واسه همینم هیچوقت از این طرفا رد نمی شیم.
همه جا ساکته! هیچ صدایی به گوش نمی رسه! ولی یه دفعه….
-شقایق؟!
می پرم هوا و سریع برمی گردم.
-بله؟!
-سلااام رفیق قدیمی!
سلامِ کش دارش آشناست.جلوتر که میاد و خوب می بینمش مطمئن میشم.خودشه! مریم!
ادامه دارد…