شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_پنجم
بعضی وقتا که می رم بیرون خیلی اعصابم خورد می شه! وقتی یه زن چادری از کنارم رد می شه دلم می خواد بهش بگم:«تو برو بشین تو خونه نمازتو بخون!!»
وقتی یکی شونو پشت فرمون ببینم که دیگه هیچی!…حتی یه بار عمدی زدم به ماشین یه دختر چادری!!هر چند کلی پول دادم ولی دلم خنک شد!
امروز که این شکلیم قدم زدنو به رانندگی ترجیح می دم.هیچی برنمی دارم.حتی کیف!حتی گوشی!…زود برمی گردم دیگه!
حالا کجا برم؟…مهم نیست!هرجا! همینجوری برم ببینم به کجا می رسم!
***
همینطور که دارم راه می رم،می رم تو فکر:…اگه مامان و بابا بفهمن که فرهاد بهم پیشنهاد ازدواج داده چی میگن؟…واکنششون خوبه یا بد؟…خب فرهاد که پسر بدی نیست.تازه فامیلم هستیم….چی میگن؟..عقد دخترعمو پسرعمو…؟؟؟حالا ولش کن.من که موافقم…یعنی سر میگیره؟…
…ببین فکرای بد نکنا!!!!فرهاد شاید دوهفته ست که اینو بهم گفته!کاملا هم قصدمون ازدواجه!!…گفتم که نگی نگفتی!…
ادامه دارد…