شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_پنجم بعضی وقتا که می رم بیرون خیلی اعصابم خورد می شه! وقتی یه زن چادری از کنارم رد می شه دلم می خواد بهش بگم:«تو برو بشین تو خونه نمازتو بخون!!» وقتی یکی شونو پشت فرمون ببینم که دیگه هیچی!…حتی یه بار عمدی زدم به ماشین یه… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم یک چادری"
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_چهارم بیدار که می شم دم غروبه.حوصلۀ هیچ کاری ندارم و کسلم.ولی مگه یه آدم چقدر می تونه بخوابه؟! رو تخت اینور اونور می شم و مشت می زنم به بالش.تو حال خودمم که یه هو یه صدایی میاد:«زیییییییییییینننننگ»! مثل برق گرفته ها از جا می… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_سوم -الو؟!…الو؟!… صدا آشناست.فرهاده! -شقایق خودتی؟!…الو؟! -سلام بگو. -چی شده؟خوبی؟ -به تو ربطی نداره!حرفتو بزن. -اوه اوه اوه! ناسلامتی ما پسرعموتیما!…قرارم هست که… -اولا چه ربطی داره؟دوما هنوز… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_دوم بذار ببینم…پول؟!فراوون!هرچقدر بخوام هست!…امکانات؟!اوووووه!…تا دلت بخواد!….خانواده؟!اصیل و باعزت!بزرگ!بی نظیر!…زیبایی؟!خودم که خوشگلم!با آرایش و لباسای مد روز خوشگلیم دوبرابرم می شه!…پس… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_اول چند وقتیه خودمو نمی شناسم.چند وقتیه نمی دونم کیم.چند وقتیه تو دنیایی که همیشه توش بودم نیستم و حس غربت دارم.چند وقتیه بی قرارم.هرچی با چیزایی که قبلا آرومم می کردن وقت می گذرونم فایده نداره.یه حس عجیبی… بیشتر »