شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_اول
چند وقتیه خودمو نمی شناسم.چند وقتیه نمی دونم کیم.چند وقتیه تو دنیایی که همیشه توش بودم نیستم و حس غربت دارم.چند وقتیه بی قرارم.هرچی با چیزایی که قبلا آرومم می کردن وقت می گذرونم فایده نداره.یه حس عجیبی دارم.انگار…انگار دنبال یه چیزی می گردم و پیداش نمی کنم.انگار در حال دویدن برای رسیدن به چیزیم و بهش نمی رسموچند وقتیه گیجم!نمی دونم گذشتم چی بوده؟…الانم چیه؟…آیندم چی قرار بشه؟…هیچی نمی دونم!چند وقتیه اون شقایقی که همیشه بودم نیستم!
***
از وقتی مامان بابام رفتن ایتالیا و تو خونه تنها شدم و فقط بعضی اوقات"قدسی جون"به خاطر پولی که گرفته میاد یه سری می زنه و می ره،این حس عجیب اومده سراغم.از بیکاری می شینم و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد؛به هرچی که از ذهنم بگذره فکر می کنم.واسه همینم گیج شدم!وقتی آدم تو این خونۀ درندشت دویست سیصدمتری تنها باشه معلومم هست که اینجوری می شه!هرچی از حرفای مهم تا بیهوده ترین حرفای ممکن تو"نت"با آشنا و غریبه حرف می زنم یا یک ساعت جلوی آینه هزار و یک جور آرایش می کنم و می رم تو خیابون بازم دلم خنک نمی شه.از پارتی های نصف شب و بزن و برقص با بچه ها هم دیگه حالم به هم می خوره!دیگه راه ها و کارای قدیمیم به درد نمی خوره.باید ببینم چیه که کم دارمش؟چیه که نبودنش این حس غریبو مثل یه میکروفون همه جای سرم پخش می کنه و نمی ذاره به هیچ چیز دیگه ای فکر کنم؟…ولی چه جوری؟
ادامه دارد…