شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_پانزدهم -شقایق جان!…شقایق خانم! به زور چشمامو باز می کنم.هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده! بابا این مریم خواب و آسایش نداره!؟ -بله؟!…چیزی شده؟ -نه!…فقط خواستم بگم که نماز نمیخونی؟نماز صبح خیلی مهمه ها! -ولم کن… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم یک چادری"
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_چهاردهم ?نمی خوام همه ی عقاید و تعصبامو یه دفعه بریزم دور ولی چی کار می تونم بکنم؟ یه عمر این شکلی بودم و چیزی دستمو نگرفت!الانم که اینجوری شدم!یه عمر از کنار قرآن رد شدم حالا بزار ببینم توش چی نوشته؟!! مریم که چیز بدی دست آدم… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_سیزدهم ?خلاصه بعد از کلی حرف زدن من و گوش کردن مریم،وقتی ساعت به یازده میرسه،بحث رو تا یه جایی می رسونم و جمع می کنم تا به فکر شام باشم. -خب مریم!چی می خوری؟ -می خوای سفارش بدی؟ -آره. -هرچی خودت می خوری منم می خورم! -نشد… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_دوازدهم ?شروع می کنه به شماره گرفتن. -به آقاتون زنگ می زنی؟ ?می خنده. -آره.می خوام بهش خبر بدم نگران نشه. -مریم!می شه امشب بمونی؟ ?به هر قیمتی نمی خوام این همصحبتی رو از دست بدم.چشماش چهارتا میشه. -بمونم؟! چرا؟ ?همون لحظه… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_یازدهم وقتی میریم تو خونه و در رو باز می کنم،اول بهش میگم که راحت باشه.خودمم لباسمو عوض می کنم.از تو اتاق میپرسه:شقایق!قبله کدوم طرفه؟ مامان بابام بعضی وقتا نماز میخونن ولی یاد نمیاد قبله کدوم طرفه!دوباره میگه:نمیخواد خودم… بیشتر »