شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_دوازدهم
?شروع می کنه به شماره گرفتن.
-به آقاتون زنگ می زنی؟
?می خنده.
-آره.می خوام بهش خبر بدم نگران نشه.
-مریم!می شه امشب بمونی؟
?به هر قیمتی نمی خوام این همصحبتی رو از دست بدم.چشماش چهارتا میشه.
-بمونم؟! چرا؟
?همون لحظه آقاشون گوشی رو برمیداره.
-الو.سلام آقا!…خوبی؟…ممنون منم خوبم….کی رسیدی؟…..چیزی خوردی؟…فکر کنم تو فریزر غذا باشه….هست؟…آخه امشب میخوام خونۀ یکی از دوستام بمونم.البته اگه اجازه بدی!….
?از خوشحالی فکر کنم بال درآوردم!!
-…نه! تنهاست!….خیالت راحت آقا مهدی!…بله!…تو که می دونی من همیشه مواظبم!…باشه!…پس مواظب خودت باشیا!…بدون من نترسی یه وقت!!!
?میخنده و گوشی رو میده به اون یکی گوشش.
-باشه…التماس دعا!یاعلی!خداحافظ!
?گوشی رو قطع می کنه و با لبخند نگاهم می کنه.به رابطۀ قشنگشون حسرت می خورم.
-خب نگفتی!…چرا بمونم؟
?با خوشحالی از اینکه یه بهونه واسه شروع حرف زدنم پیدا کردم،شروع می کنم.از حال این روزای خودم و فرهاد و…حتی اینکه امروز دوتا دختر چادری جلوی راهم سبز شدن و مریم سومیشونه،حرف زدن.بدون اینکه حواسم به اعتقاداتش و اختلاف هامون باشه از نظرم درمورد زنا و دخترای چادری و کلا دین و این چیزا حرف می زنم.ولی اونم با اشتیاق گوش می کنه.چون اینبار دیگه خبری از توهین به حضرت آقا نیست!دارم نظرمو میگم!
?بین هر موضوع میگه:من به وقتش جوابتو می دم و قانع می شی!
?انگار الان میخواد من این بمب صحبتی که تو وجودمه رو خالی کنم تا بعد مفصّل باهام حرف بزنه….
?ادامه دارد…