شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_یازدهم
وقتی میریم تو خونه و در رو باز می کنم،اول بهش میگم که راحت باشه.خودمم لباسمو عوض می کنم.از تو اتاق میپرسه:شقایق!قبله کدوم طرفه؟
مامان بابام بعضی وقتا نماز میخونن ولی یاد نمیاد قبله کدوم طرفه!دوباره میگه:نمیخواد خودم فهمیدم! سریع میرم تو اتاق:از کجا؟ گوشیش رو نشون میده:قبله نما!
میرم تو آشپزخونه تا یه چیزی واسه خوردن دست و پا کنم.نمازش که تموم میشه میاد بیرون.منم با یه ظرف میوه و دوتا پیش دستی میرم و با هم می شینیم رو مبل.
هنوز فکرم درگیر اون حرفیه که بهش زدم.
-از دستم ناراحتی؟
سریع منظورمو می فهمه.
-ببین! آخه تو اگه به من هرچی می گفتی حتی فحش هم می دادی من ناراحت نمی شدم! ولی حضرت آقا…هم رهبر کشوریه که توش داری زندگی می کنی،هم بزرگتره و باید احترام بزرگتری کوچیکتری رو نگه داشت،هم مرجع تقلیده و مقامش خیلی بالاست.حداقل بزرگتری کوچیکتری رو که قبول داری!؟
نمی خوام وارد اینجور بحثا بشیم.
-آره…باشه…ببخشید!از دهنم در رفت!
از لبخندی که میزنه مشخصه بخشیده.
-راستی مریم!نگفتی کجا درس می خونی!؟
-شریف!
هنگ کردم!!!البته از مریم بعید نیست!
-باریکلا حالا چه رشته ای؟!
-مهندسی هسته ای!
-خطرناکه ها!
-چرا؟
-ترورت می کنن!!
کمی نگاهم می کنه و بعد می خنده.مثل قدیما حرف زدن باهاش آرومم می کنه.الانم همه ی مشکلا و حال بدمو فراموش کردم.دلم نمیخواد این آرامش تموم بشه و دوباره تنها و سردرگم بشم….
ادامه دارد…