شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_پانزدهم
-شقایق جان!…شقایق خانم!
به زور چشمامو باز می کنم.هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده! بابا این مریم خواب و آسایش نداره!؟
-بله؟!…چیزی شده؟
-نه!…فقط خواستم بگم که نماز نمیخونی؟نماز صبح خیلی مهمه ها!
-ولم کن بابا! نماز صبح کیلوچنده؟ بزار بخوابم.
بعدشم پتو رو می کشم رو سرم.پتو رو می کشه پایین.نوز می زنه تو چشم و صورتم.دستمو جلوی صورتم نگه می دارم و منتظر حرفش میشم.
-ببینم!…تو مگه دنبال یه حال خوب نمی گشتی؟
-چرا!
-مگه از اینطوری زندگی کردن خسته نشده بودی؟
-چرا!
-مگه منو قبول نداری؟
-چرا!
-مگه رو حرفم حساب نمی کردی؟
-چرا!
-مگه نگفتی بمونم که از تنهایی دربیای؟
-وااای!…چرا!…آخرش میخوای چی بگی؟
-به حرفم گوش کن و پاشو.
ای بابا! ظاهرا که ول کن نیست.فقط واسه اینکه دست از سرم برداره بلند میشم.اما من که چیزی بلد نیستم!!
نمی دونم چند دقیقه طول میکشه تا بهم وضو رو یاد میده و نمازو باهام مرور می کنه.آخر سر هم میگه:
-زود باش الان قضا میشه ها!!!
می دونم قضا شدن یعنی چی.واسه اینکه بیشتر گیر نده سریع یه مانتو و شال می پوشم و تند تند نماز می خونم…
ادامه دارد…