شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_سیزدهم
?خلاصه بعد از کلی حرف زدن من و گوش کردن مریم،وقتی ساعت به یازده میرسه،بحث رو تا یه جایی می رسونم و جمع می کنم تا به فکر شام باشم.
-خب مریم!چی می خوری؟
-می خوای سفارش بدی؟
-آره.
-هرچی خودت می خوری منم می خورم!
-نشد دیگه!تو مهمونی!تو باید بگی غذا چی باشه!
-خب من بین غذاهای بیرون کبابو ترجیح میدم.
?خودمم تو فکر کباب بودم.
-کباب هم انواع مختلفی داره.پ
-همون کوبیده خوبه!
?با لبخند شروع می کنم به شماره گرفتن.مریم میره تو اتاق سر کیفش.غذا رو سفارش میدم و می شینم رو مبل و میرم تو فکر که فردا وقتی مریم میره من چی کار کنم؟دوباره تنها میشم!…
-شقایق!
-جونم؟
?میاد جلو و روبروم وایمیسته.یه کتاب هم دستشه.
-اینطوریکه فهمیدم تو این روزا پریشونی و نیاز داری یکی آرومت کنه.
-خب آره.
?کتابو میگیره جلوم…شاخام میزنه بیرون!!!…
-قرآن؟!
-خب آره قرآن! تو یه عمر واسه آروم شدن از را ها و کارای دیگه استفاده کردی،حالا یه بار قرآن بخون! ضرر که نداره!!…
?ادامه دارد…