شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_هفدهم وقتی بیدار میشم یه ساعتی گذشته و مریم داره با گوشیش کار می کنه. خیلی دلم میخواد به فرهاد زنگ بزنم.ولی اگه بپرسه دیروز چی شده بود چی باید جواب بدم؟ نکنه رفتارم انقد بد بوده که کلا بزنه زیر همه چیز!!!! شاید باورت نشه ولی… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم خودم"
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_شانزدهم بعد از نماز هردو دراز می کشیم.حالا که بازم یه فرصت پیش اومده خیلی دوست دارم از مریم سوالی که خیلی وقته دارم رو بپرسم. -مریم! -جانم؟! -میگم که…تو خسته نمیشی از چادرت؟…از اینکه هر روز صبحِ به این زودی بلند شی… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_پانزدهم -شقایق جان!…شقایق خانم! به زور چشمامو باز می کنم.هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده! بابا این مریم خواب و آسایش نداره!؟ -بله؟!…چیزی شده؟ -نه!…فقط خواستم بگم که نماز نمیخونی؟نماز صبح خیلی مهمه ها! -ولم کن… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_چهاردهم ?نمی خوام همه ی عقاید و تعصبامو یه دفعه بریزم دور ولی چی کار می تونم بکنم؟ یه عمر این شکلی بودم و چیزی دستمو نگرفت!الانم که اینجوری شدم!یه عمر از کنار قرآن رد شدم حالا بزار ببینم توش چی نوشته؟!! مریم که چیز بدی دست آدم… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_سیزدهم ?خلاصه بعد از کلی حرف زدن من و گوش کردن مریم،وقتی ساعت به یازده میرسه،بحث رو تا یه جایی می رسونم و جمع می کنم تا به فکر شام باشم. -خب مریم!چی می خوری؟ -می خوای سفارش بدی؟ -آره. -هرچی خودت می خوری منم می خورم! -نشد… بیشتر »