شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_شانزدهم
بعد از نماز هردو دراز می کشیم.حالا که بازم یه فرصت پیش اومده خیلی دوست دارم از مریم سوالی که خیلی وقته دارم رو بپرسم.
-مریم!
-جانم؟!
-میگم که…تو خسته نمیشی از چادرت؟…از اینکه هر روز صبحِ به این زودی بلند شی و نماز بخونی؟
-شقایق جونم!اگه بدونی این کارا چه لذتی واسم داره! اگه بدونی چقدر کیف می کنم وقتی با خدا حرف می زنم! چقدر آرامش می گیرم وقتی تو خیابون چادر سرمه! آدم تا تو این حال و هوا نباشه این عشق و آرامشو نمی تونه درک کنه!
از این حرفا زیاد شنیدم.توقع همچین جوابی هم ازش داشتم.اما…واقعا چه لذتی؟! مگه میشه آدم انقدر به خودش سختی بده و از اون طرف لذت هم ببره؟!
-…الان با حرفم موافقی یا مخالف که سکوت کردی؟؟
-ام..چیزه..نظری ندارم!
یواش می خنده.
-تو نمی خوای بخوابی؟
-کم پیش میاد بعد از نماز خوابم ببره.تو میخوای بخوابی بخواب.
-خب اگه نمی خوابی چیکار می کنی؟
-از همون کتابی که بهت پیشنهاد دادم استفاده می کنم.
-خب بجز اون چی؟
لبخند می زنه.
-می دونم حوصله ت سر رفته.الان خیلی زوده! بزار یکی دوساعتی بگذره.بعدش می برمت یه جایی که یه کم حال و هوات عوض شه.
مریم همیشه جاهای خوبی واسه گذروندن وقت با بچه ها سراغ داشت.دلم میخواد ببینم هنوزم از اون جاها داره یا نه؟
-باشه.پس من فعلا بخوابم.عادت ندارم این موقع بیدار شم.اگه گشنه ت شد تو یخچال خوراکی هست.
-باشه عزیزم.خوب بخوابی!