?شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_بیستم ?وارد جمع میشیم.ذوق تو صورت بچه ها موج میزنه و معلومه بخاطر بودن مریمه.همیشه دلم میخواست مثل مریم باشم.بچه ها از اومدنم خوشحال بشن و واسه همه یه دختر شاخ باشم که آرزوشونه باهام دوست بشن. ?بعد از حال و احوال مریم و دوستش… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم یک چادری"
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_نوزدهم -اینجا کجاست؟ -هرچند وقت یه بار با بچه ها اینجا جمع میشیم.خوش میگذره! -از بچه های دبیرستان کسی هست؟ _آره اتفاقا عاطفه و زهرا هستن. عاطفه و زهرا هم مثل خیلی از بچه ها تو دبیرستان رفیق جینگ مریم بودن ولی ظاهر و ایناشون… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_هجدهم به سمت مریم که میرم متوجهم میشه و گوشی رو خاموش می کنه. با لبخند ازم استقبال می کنه:بیدار شدی؟ -آره.خب حالا بگو ببینم کجا میخوایم بریم؟ -باید خودت بیای و ببینی.پس برو حاضر شو تا منم یه هماهنگی هایی انجام ببدم! :)) -خب چی… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_هفدهم وقتی بیدار میشم یه ساعتی گذشته و مریم داره با گوشیش کار می کنه. خیلی دلم میخواد به فرهاد زنگ بزنم.ولی اگه بپرسه دیروز چی شده بود چی باید جواب بدم؟ نکنه رفتارم انقد بد بوده که کلا بزنه زیر همه چیز!!!! شاید باورت نشه ولی… بیشتر »
شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_شانزدهم بعد از نماز هردو دراز می کشیم.حالا که بازم یه فرصت پیش اومده خیلی دوست دارم از مریم سوالی که خیلی وقته دارم رو بپرسم. -مریم! -جانم؟! -میگم که…تو خسته نمیشی از چادرت؟…از اینکه هر روز صبحِ به این زودی بلند شی… بیشتر »