شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_هجدهم
به سمت مریم که میرم متوجهم میشه و گوشی رو خاموش می کنه.
با لبخند ازم استقبال می کنه:بیدار شدی؟
-آره.خب حالا بگو ببینم کجا میخوایم بریم؟
-باید خودت بیای و ببینی.پس برو حاضر شو تا منم یه هماهنگی هایی انجام ببدم! :))
-خب چی بپوشم آخه؟
-هرچه می خواهد دل تنگت! :)))
سرمو به نشونه ی تایید تکون میدم و میرم تو اتاق.
جایی که مریم بخواد بره احتمالا خیلی نباید لباسای چسنده و اینا پوشید….حالا محض احتیاط هم شده بخاطر خوشحالی مریم یه مانتوی نسبتا پوشیده تر می پوشم.شال گل گلی رو میذارم رو سرم و با مریم از خونه میریم بیرون.
-جایی که میخوایم بریم یه کم دوره.پس اگه اشکالی نداره دوستم با ماشین بیاد دنبالمون.
-نه بابا چه اشکالی؟!
چند دقیقه بعد یه ماشیم روبه رومون وایمیسته که یه دختر با تیپ و قیافه ی شبیه مریم پشت فرمونشه.از همونا که دلم میخواد با ماشین بهش بزنم!!
حواسم نبود خودم ماشین دارم1 البته بهتر! الان کی حوصله رانندگی داره آخه؟
می ریم و سوار میشیم. من عقب،مریم جلو.
دوستش ازم چنان استقبال گرمی می کنه که انگار چندین ساله همدیگه رو می شناسیم.
-سلااام! حالتون چطوره؟ خوبین؟ :)
-سلام :| بله ممنون.
-از آشنایی با شما خوشبختم!
-ممنون…..منم همینطور
البته منم همینطور آخرش رو همینجوری گفتم حالا یه ذره بگذره ببینیم خوشبختیم یا نه!
ماشین راه میفته و بعد ازز حدود ده دقیقه جلوی یه ساختمون دو طبقه وایمیسته.
ادامه دارد…