?شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_بیستم
?وارد جمع میشیم.ذوق تو صورت بچه ها موج میزنه و معلومه بخاطر بودن مریمه.همیشه دلم میخواست مثل مریم باشم.بچه ها از اومدنم خوشحال بشن و واسه همه یه دختر شاخ باشم که آرزوشونه باهام دوست بشن.
?بعد از حال و احوال مریم و دوستش با بچه ها می رسیم به بخش معرفی من.
-بچه ها معرفی می کنم.شقایق خانم از دوستان قدیمی من هستن و تو دبیرستان با هم هم مدرسه ای بودیم.زهرا و عاطفه هم که میشناسنشون.
?بچه ها خوش آمد میگن و تشکر می کنم.زهرا و عاطفه جلو میان و روبوسی و زنده کردن خاطرات گذشته…
?با اینکه چند نفر آشنا تو جمع هستن ولی بازم احساس غریبی می کنم.ظاهر این دخترا زمین تا آسمون با من فرق داره.بینشون اصلا راحت نیستم.یه ذره که فکر می کنم می بینم اصلا دلم نمیخواد تو جمعشون باشم.می ترسم با این صمیمیت و رفتارهاشون که فقط واسه به قول خودشون جذب کردنه یه وقت منم مثل خودشون کنن.
?چرا تا حالا به ذهنم نرسید؟ نکنه رفتارها و رفاقت های مریم هم بخاطر همین جذب و اینا بوده؟!!یعنی این همه وقت…؟?
?طاقت نشستن ندارم.بلند میشم و به سمت در میرم.مریم با نگاهش دنبالم میکنه.
-شقایق جون کجا؟!??
-ببخشید یادم افتاد یه کاری داشتم باید انجام میدادم.?
-خب صبر کن برسونمت.?
-نه نه! شما راحت باش….خدافظ?
-باشه هرجور راحتی…خیر پیش☺️?
?میام بیرون و به سمت در ساختمون حرکت می کنم.وقتی از پله ها پایین میام صدای خنده شون بلند میشه…..سرعتمو بیشتر می کنم…نمی دونم چرا یه دفعه این احساس بهم دست داد.هیچ کاری نمی تونم بکنم فقط میتونم ازشون دور شم…
?ادامه دارد…
❗️کپی بدون ذکر منبع❌?⛔️