شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_چهاردهم
?نمی خوام همه ی عقاید و تعصبامو یه دفعه بریزم دور ولی چی کار می تونم بکنم؟ یه عمر این شکلی بودم و چیزی دستمو نگرفت!الانم که اینجوری شدم!یه عمر از کنار قرآن رد شدم حالا بزار ببینم توش چی نوشته؟!! مریم که چیز بدی دست آدم نمی ده!!
-باشه…حالا فردا یه نگاهی بهش میندازم…
?چند دقیقه بعد غذا میرسه.آخرین باری که با مریم غذا خوردم یادم نمیاد!ولی الان که خیلی خوش میگذره!!
?غذا که تموم میشه یواش یواش واسه خواب آماده میشیم…انقدر حرف زدم که دارم بیهوش میشم!!
?مریم می خواد رو زمین بخوابه!!تعجب خودمو بروز نمی دم.به هرحال هرکی یه جوره دیگه!
?با کمک هم رخت خواب ها رو پهن می کنیم.من رو تخت،مریم رو زمین!! شب بخیر میگیم و چراغو خاموش می کنم.پتو رو روی سرم می کشم و به امید فردایی بهتر و حال خوب تر چشامو می بندم…
?…با صدای زمزمه و گریه از خواب بیدار میشم.هوا هنوز تاریکه و ساعت،دو!ولی مریم بیداره.نمی دونم چی شده که داره گریه می کنه!؟…نمی دونم چشه؟! نمی دونم چی زمزمه می کنه؟! ولی…ولی فکر کنم داره نماز میخونه!
?من هرچیزی هم که درمورد نماز ندونم،اینو میدونم که نصف شب و ساعت دو وقت نماز نیست!
?خب شاید مشکلی داره یا…نمی دونم ولی بهتره بزارم تنها باشه.خودمو به خواب میزنم ولی نمی تونم از فکرش بیام بیرون.همینطوری تو دلم موضوع رو پیچیده تر می کنم و هزارجور ماجرا واسش میسازم تا چشمام سنگین میشن و پلکام می افتن رو هم…
?ادامه دارد…