شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_دهم
… با تُن صدای پایین تر حرفمو ادامه میدم.
-…دوما!من مدتهاست بیخیال تحصیل شدم!! من تو زندگی خودم موندم! اثرگذاری کیلوچنده؟!
-باشه.به هرحال من نظرمو گفتم.
نمی دونم،ولی فکر کنم ناراحت شده.چون مثل قبل قبراق و شاد حرف نمی زنه!…یعنی فکر کنم که نه! واقعا!!
-راستی!بزار یه زنگ به آقامون بزنم!
-به بابات میگی آقا؟
-نه بابا! ازدواج کردم!
انتظار هر حرفی رو داشتم غیر از این!! ازدواج؟! آخه الان؟! از تعجب سرِ جام وامیستم.برمی گرده و با لبخند نگاهم می کنه.
-تعجب کردی؟!
-نه!چون می دونم داری شوخی می کنی!
-دروغ برای شوخی؟؟مثل اینکه کلا من و خط قرمزامو یادت رفته ها!!
-نه!ولی آخه…مگه میشه آدم تو این سن ازدواج کنه؟؟
-چرا نشه؟ببخشید مگه ازدواج سن قانونی داره؟تا همین چند دهه پیش دخترای هم سن ما چندتا بچه ی قد و نیم قد داشتن!!
-قدیم قدیمه الانم الان!…البته من خودمم نامزد دارم!…
-به به! مبارکه!خب پس دیگه چی می گی؟
-آخه خب ما هم چندوقت دیگه قراره ازدواج کنیم!البته هنوز به پدر و مادرمون چیزی نگفتیم ولی خب…
-کار خیر را به تاخیر مینداز رفیق!
هردو میخندیم و وارد خونه میشیم
ادامه دارد…