?شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_سی +اصلا نگران نباش..خیلی زود هم تصمیمت قطعی میشه و هم تکلیف خونوادت معلوم میشه حالا ببین کی گفتم… شقایق جان! یه چند روزی تماس و دیدار نداشته باشیم تا ببینیم چی گیش میاد اینجوری برا جفتمون بهتره باشه؟ تو هم اصلا به روت… بیشتر »
کلید واژه: "به قلم یک چادری"
?شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_بیست_و_نهم -فرهاد؟! چجوری پیداش کردی؟ +من اونو پیدا نکردم.اون اومد سراغم…نمی دونم چجوری پیدام کرده بودی ولی تهدیدم کرد… -تهدید؟!…??? +حرفای عجیبی می زد.میگفت میخوام تو رو ازش دور کنم و…نمی دونم از… بیشتر »
?شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_بیست_و_هشتم از اتاق میام بیرون و به سمت در میرم. مادر و پدرم با هم می پرسن:کجا؟!? +با دوستام قرار داریم? -با کدوم دوستات؟? +شما نمیشناسین? -با این سر و وضع؟ به چادر روی سرم نگاه می کنم.واسه وایسادن جلوی گیرای الکیشون هم که… بیشتر »
?شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_بیست_و_هفتم راهی خونه میشم….آروم آروم قدم برمی دارم و فکر می کنم وقتی میرسم جلوی در ساختمون کلید میندازم و در رو باز می کنم. میرسم پشت در…اصلا به کفش های جلوی در توجه نمی کنم. در رو که باز می کنم باتعجب مامان و… بیشتر »
?شقایقی که دیگه نیست! #قسمت_بیست_و_ششم شالم رو می پیچم دور گردنم و چادر رو هم میزارم. پوشوندن گردن برام خیلی سخته حس خفگی دارم.? کلا شرایط خیلی غیرعادیه ولی باید تحملش کنم تا به یه نتیجه ای برسم دیگه اینجوری نمیشه? از خونه می زنم بیرون… سرم رو… بیشتر »