?شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_بیست_و_هفتم
راهی خونه میشم….آروم آروم قدم برمی دارم و فکر می کنم
وقتی میرسم جلوی در ساختمون کلید میندازم و در رو باز می کنم.
میرسم پشت در…اصلا به کفش های جلوی در توجه نمی کنم.
در رو که باز می کنم باتعجب مامان و بابامو می بینم که بی خبر برگشتن!
اصلا دلم نمیخواست اینجوری با این تیپ منو ببینن.
اونا هم اول با لبخند بلند میشن و میخوان ازم استقبال کنن ولی لبخند روی صورتشون میخشکه
-م…مادر این چیه رو سرت؟
+امممم….شاید….شااااید از این به بعد بخوام که پوششم این شکلی باشه
حالت صورت بابام از بهت و تعجب کم کم تبدیل به عصبانیت میشه.اصلا دلم نمیخواد همین اول کاری دعوا مرافعه راه بندازم.سریع چادر رو درمیارم.
+گفتم شاید!
و بدون هیچ حرفی میرم تو اتاقم.
باید مریم رو ببینم و باهاش حرف بزنم.
باید تصمیم قطعیمو بگیرم تا بتونم با اطمینان خودمو به دیگران نشون بدم
برای اینکار نیاز به کمک دارم
وقتی به گوشیم نگاه می کنم 16 تا میسکال از مریم افتاده!!
نمی دونم چیکارم داشته اما باید سریع بهش زنگ بزنم….16 تا؟؟؟
با استرس و اضطراب گوشی رو جواب میده
-شقایق جان؟! عزیزم! سلام
+سلام خوبی…16 بار زن….
-حالت خوبه؟
+آره خوبم مگه چیشده
+نه نه منظورم اینه که اتفاقی نیفتاده؟
-نه مگه باید میفتاد؟…میگی چی شده یا نه؟
+باید ببینمت…به هیچکس نگو که با من قرار داری…نمی دونم فقط یه بهانه جور کن و بیا…آدرسو پیامک می کنم منتظرم
بدون اینکه منتظر جوابم باشه قطع می کنه….
کاش می دونستم چی شده….
?ادامه دارد…
❗️کپی بدون ذکر منبع❌?⛔️