?شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_بیست_و_ششم
شالم رو می پیچم دور گردنم و چادر رو هم میزارم.
پوشوندن گردن برام خیلی سخته حس خفگی دارم.?
کلا شرایط خیلی غیرعادیه ولی باید تحملش کنم تا به یه نتیجه ای برسم دیگه اینجوری نمیشه?
از خونه می زنم بیرون…
سرم رو میندازم پایین تا کسی از همسایه ها منو نبینه
نمیخوام بخاطر یه امتحان کوچولو آبروم پیش همه بره
وقتی به پارک می رسم دنبال فرهاد می گردم.
زنگ می زنه و ازم می پرسه کجام…
کنار باغچه وامیستم و بهش حدودی آدرس میدم.
چند لحظه بعد از پشت تلفن میگه:اینجا که فقط یه دونه از این اُمُلای…
برمی گردم….از دیدنم خشکش می زنه و مات و مبهوت نگام می کنه…?
سعی می کنم لبخند بزنم تا کمی از غیرطبیعی بودن شرایط کم کنم?
منتظرم تا چیزی بگه ولی نمیگه
زل زده تو چشمام ولی اینبار نمی تونم حرف چشم هاشو بخونم
نگاهش یه جور دیگه ست جوری که تا حالا بهم نگاه نکرده
-فرهاد! منمااا?چیزی نمی خوای بگی؟…
+….ا…ا..الان نه!!
چندقدم عقب عقب میره و بعد شروع می کنه به دویدن و ازم دور میشه
دنبالش نمیرم…باید بهش فرصت بدم
هم به اون هم به خودم
برای یه انتخاب سرنوشت ساز….
?ادامه دارد…
❗️کپی بدون ذکر منبع❌?⛔️