?شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_سی_و_سوم
یه ماه از اون اتفاقا میگذره….دارم سعی می کنم خونواده مو قانع کنم و چادرم رو حفظ
پدر و مادرم که دیگه خونه راهم نمیدن.بیچاره آقامهدی شوهر مریم رفته خونه دوستش و من خونه مریم اینام.
چندروز یه بار سروکله ی فرهاد پیدا میشه.باهاش حرف زدم.اما اثری نداشته
اون منو میخواد اما بدون چادر
نه از من دست میکشه و نه منو با چادر قبول میکنه!
منم دوستش دارم اما دیگه چادر رو بیشتر….
آقا مهدی پیشنهاد میده که یواش یواش به فرهاد نزدیک بشه و باهاش گرم بگیره.
اما چون توی مارجای تعقیب ها شناخته شده یکی از دوست هاش رو مامور این کار می کنه.
پدر و مادرم مدام درحال تهدید کردنن که اسماتو از تو شناسنامه خط میزنیم و…
ولی من میدونم بالاخره میتونم راضی شون کنم.
تنها کسی که هنوز باهام حرف می زنه فرهاده
نرم شدنش رو می فهمم…که چقدر نسبت به روزای اول آروم تر شده
اما هنوز ازش می ترسم.بعد از اون ماجرا بازم تعقیبم رد بازم دعوامون شد….
شاید اگه این جریانات پیش نیومده بود تا الان عقد هم کرده بودیم!
نمیگم حیفه چون می ارزه به چادری شدنم ?
از اون موقع کم کم نماز رو هم یاد گرفتم و می خونم….
حواسم به احکامی که تا الان بلد شدم هست که رهایتشون کنم…
و دارم می فهمم چقدر دین با اون چیزی که فکرش رو می کردم فرق داره…
ولی راستش…با بسیجی بودن مریم آبم تو یه جوب نمیره…
اون چیزایی که از بسیج می دونم و کاراش و رفتاراش…حتی اسمش هم حالمو به هم می زنه….
مریم چندبار سعی کرده پامو به اونجاها باز کنه ولی من باهاش برخورد تند کردم و مخالفت
اما هنوز اصرار میکنه…
?ادامه دارد…
❗️کپی بدون ذکر منبع❌?⛔️