?شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_سی_و_یکم
بی اختیار چندقدم عقب میرم و بعد از چندلحظه سکوت آروم میگم:چیکار کردی؟
-تو داری چیکار می کنی؟
به چادرم اشاره می کنه.
-این چیه انداختی رو سرت هان؟
فک نمی کردم انقدر مخالفت کنه و عصبانی بشه.حالا مگه چیکار کردم؟
+م…مگه چشه؟
یه دفه قاطی می کنه.دست میندازه و چادر را از روی سرم میکشه!?
بی اختیار جیغ می کشم.نمی دونم چرا ولی حس می کنم بدون چادر امنیت ندارم.مخصوصا جلوی این پسرا که معلوم نیس فرهاد از کجا پیداشون کرده.
سریع خودمو جمع و جور می کنم.
+آی! چیکار می کنی؟ پوشش خودمه به خودم ربط داره دلم خواسته چادر سر کنم.?
-تو خیلی بیجا می کنی دلت میخواد! آبروی منو تو عالم و آدم بردی…ناسلامتی قراره شوهرت بشما
+هو تند نرو! هنوز که نه به داره نه به باره…با این کارات فکر ازدواجو از کله ت بیرون کنا?
کپ می کنه.
-ینی…ینی تو داری منو به یه تیکه پارچه میفروشی؟؟
تا میخوام چیزی بگم یکی از اون پسرا چادرو از رو زمین برمیداره و شروع می کنه به جر دادنش!!
+آهای چیکار می کنی آقا؟!
انگار فرهاد این چند نفرو اجیر کرده برای ترسوندن من.هیچ حرفی نمی زنن و فقط با چشماشون خط و نشون می کشن.
نمی دونم فرهاد چرا انقد عصبانیه فقط اینو می دونم که مکنه دست به هرکار اشتباهی بزنه.می ترسم بلایی سرم بیارن?
مخوام فرار کنم که تازه می بینم همه طرف هستن و راهی برای فرار ندارم.
+تو یه جو غیرت نداری که کسی که مثلا دوسش داری رو بین این همه مرد ول می کنی؟
با این حرف فرهاد یه دفعه به سمتم میاد و…
?ادامه دارد…
❗️کپی بدون ذکر منبع❌?⛔️
داستانت هی داره به هیجانش اضافه میشه …
من دارم دنبال میکنم:)
خ خوب مینویسی آفرین ^^