شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_نهم
-خب بگو ببینم دوست جونم!این روزا چی کاره ای؟
-فعلا که بیکار!
-بیکار؟؟!…درس؟…دانشگاه؟…
نمی خوام قضیه لو بره.ولی چی کار می تونم بکنم؟
-راستش…راستش…
-شقایق خاتون!!دیگه با ما هم رودربایسی؟
-نه آخه…راستش…رد شدم!
-از کجا؟…نگو از کنکور که باورم نمی شه!
-مثل قدیما،میخوای باور کن میخوای نکن!
-خدا وکیلی؟!…رد شدی شقایق؟؟
کم پیش میومد اینقدر جدی باشه.
-خب آره دیگه!چی کار کنم؟!
-پس باید الان حسابی چسبیده باشی به درس که سال دیگه قبول شی!
باهاش احساس راحتی می کنم.
-بیخیال!
-یعنی چی؟…شقایق؟!…از تو توقع نداشتم!
-بابا آخه تو که شاگرد اولی این حرفا واست راحته!نه من و امثال من!
-این حرفا چیه؟هرآدمی می تونه شاگرد اول باشه.فقط کافیه بخواد!تو هم الان شل شدی.فکر می کردی همیشه دنیا به کامته.حالا هم که رد شدی زدی زیر همه چی!بابا جون اصلا خیلی از دانشمندا هم از این شکست ها داشتن! اصلا همین ادیسون! نشنیدی که خنگ بوده؟
-ول کن مریم! شعار نده!
-حضرت آقا گفتن:آدم بدون درس خوندن نمی تونه اثرگذار باشه.
-اولا من به این حضرت آقای شما اصلا کار ندارم و حرفاشم واسم مهم نیست!…
اولین باره که انقدر مستقیم و رُک بخ اعتقاداتش توهین می کنم.فکر کنم الان سرم داد بزنه و بره!ولی نه! اون یه همچین آدمی نیست! البته تاحالا اینجوری باهاش حرف نزدم.چند لحظه به سکوت میگذره و مریم هم سکوت می کنه…
ادامه دارد…