شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_هشتم
مریم یکی از دوستای صمیمی دوران دبیرستانمه-ضمن اینکه یادآور بشم من الان هیجده سالمه! سنمو کم نمی کنما!!! واقعا هیجده سالمه! و اینکه شما الان می بینی خبری از درس و دانشگاه نیست بخاطر اینه که بنده یک پشت کنکوری تشریف دارم و باید سال بعد دوباره کنکور بدم که اصلا حوصله شو ندارم و می خوام بیخیالش بشم!
از دیدن مریم شوکه شدم! نمی دونم دقیقا باید چه واکنشی نشون بدم؟! سعی می کنم خیلی بشّاش باهاش چاق سلامتی کنم!
-مریم تویی؟! سلام!
توی این تاریکی فقط صورتشو می بینم.سیاهی چادرش همۀ لباساشو مخفی کرده!
…همونطور که فهمیدید مریم هم از اون دختراییه که الکی خودشونو اسیر می کنن! راستش خودمم نمی دونم چی شد که باهاش رفیق شدم؟! آخه اون هم خیلی آدم خوش مشرب و باحال و پایه ای بود و هم شاگرد اول! اون موقع هم اصلا مثل الان رو چادری و مانتویی بودن کسی تعصب نداشتم! آروم آروم میرم جلو و بغلش می کنم.
-کجایی دختر؟ دلمون تنگ شده بود!
…یکی از ویژگی های باحالش همینه که از خودش اغلب بین بچه ها با ضمیر جمع حرف می زنه!
-من که همینجام! چه جوری پیدام کردی؟
-کار خدا! اتفاقی از اینجا رد می شدم که شناختمت!
از بغل هم میایم بیرون.هرچند مدت ها بود فراموشش کرده بودم ولی میتونه واسه چند ساعت هم صحبت خوبی باشه.
-مریم حرف زیاده!بیا بریم خونه ی ما.
-نه بابا! مزاحم نمی شم!
-تنهام بابا! کسی نیست! نمی خوای رفیقت از تنهایی دربیاد؟!
-مگه میشه نخوام؟!
راه میوفتیم سمت خونه.تو راه هم با هم حرف می زنیم.