در این 14 سال و چندماه عمری که از خدای متعال اخذ نمودم این اولین باری بود که یلدا آمد و مادرم کنارم نبود.به راستی که هرچقدر من و برادرم در خانه شیطنت کردیم و آتش سوزاندیم سوت و کوری خانه از بین نرفت که نرفت.این تار عنکبوت ها با برگشتن مادر و خوردن ناهار امروز در کنار او از هم گسیخته خواهد شد.
البته جای شکر دارد که علت نبود مادرم در این روزها که دیروز به یک هفته رسید چیزی شبیه جدایی و دعوا و مواردی از این قبیل که در قدیم زمزمه های آن به گوش می رسید نبوده و به یمن قدوم محمدصالح دوست داشتنی و دوهفته ای ما کمی ناخوش احوال شد.
چندسالی ست مهمانی خانوادگی یلدا رو یک شب زودتر برگزار می کنیم چون معمولا یک خانواده از اهل فامیل جای دیگری دعوت می باشند.امسال هم به همین صورت گذشت. و چقدر آن شب دلم گرفته بود و نبود مادر را در جمع احساس می کردم.هرچند میان اقوام معمولا کم حرف و ساکت و بیشتر شنونده بود اما حضورش رنگی به محفل می داد که تازه وقتی بی رنگ شد آن را دیدم.
هرچقدر دختر خوبی نباشم هرچقدر در تحصیل کم کاری و تنبلی ورزم هرچقدر وقت خود را به بطالت بگذرانم و با همه اینها و بیش از اینها او را برنجانم..اما مگر می شود مادرم را دوست نداشته باشم یا منتظر برگشتش نباشم؟ جای بسی شرمندگی ست که مادر آدمی در این مورد و در عشق فرزندش به او شک کند.
دوست دارم از لحظه ای که مادرم پا به خانه می گذارد دیگر آن دختر راحت طلب و گاهی بدخلق و ابوس نباشم و چنان کدبانویی شوم که حظ کند.(برای ناهار امروز هم قیمه ترکی در نظر گرفته ام. جای شما خالی!)..کاش این چندروز نبودن مادر و محمدصالح برایم آنقدر درس عبرت خوبی شده باشد که دیگر به درس عبرت محتاج نشوم.
برایم دعا کنید همانطور که هنوز تک دختر و دردانۀ خانواده ام کدبانو و هنرمند هم بشوم تا دیگر روی میز و کمد و کابینت خانه مان غبار سرد و بی روح ننشیند و کانون خانواده را همواره پر از عشق و محبت نگاه دارم و سال های سال از وجود پرمهر مادرم بهره ببرم
و من الله توفیق
ف حجتی
7:55 صبح دوشنبه
روز دوم زمستان 98