?شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_بیست_و_سوم
اصلا دلم نمی خواد رفتاری کنم که فرهاد از دستم دلخور بشه.از طرفی نمی دونم اگه این مسائلو باهاش درمیون بزارم و صادقانه علت پریشونیمو بهش بگم چه واکنشی ممکنه نشون بده….?
همینطور که دارم فکر می کنم از خستگی پلکام سنگین میشه و آروم آروم خوابم می بره….
با شنیدن صدای خانمی از خواب بلند میشم:زینب!…زینب!
صدای اون خانم توی گوشم می پیچه اما هرچی تلاش می کنم نمی تونم برگردم و ببینم کیه و کی رو صدا می کنه.?
به خودم که نگاه می کنم متوجه چادری میشم که روی سرمه??
با عصبانیت چادر رو از سرم برمی دارم و مچاله شده روی زمین میندازم….
سراسیمه از خواب می پرم…فقط یه خواب ساده بود…
ولی بدجور فکرم مشغول شده…اون خانم کی بود؟…زینب؟….؟؟؟
به لحظه ای که چادر رو روی سرم دیدم فکر می کنم…اون پوشیدگی….یه…یه حس آرامش بهم میداد?
اما….شقایق!داری چیکار می کنی؟…چادر؟…اونم تو؟?…واقعا میخوای اون چادر کثیف و بدبو رو سرت کنی؟…بزار خیالتو راحت کنم!اگه این کارو بکنی تماااام لذتایی که تا الان چشیدی رو از دست میدی….دنیا برات میشه یه جای تنگ و تاریک و محدوووود?…دوست داری؟…..باشه خود دانی…ما که رفتیم?
من کسی نیستم که بخوام و بتونم بدون لذت زندگی کنم…اصلا مگه کسی می تونه بدون شادی و تفریح و لذت زنده باشه؟؟؟
چادر…..حتی باورم نمیشه دارم بهش فکر می کنم….
فرهاد چی میگه؟…اصن منو با چادر دوست داره؟…یا ولم می کنه….؟؟؟
?ادامه دارد…
❗️کپی بدون ذکر منبع❌?⛔️