سال 97 هم با تمام تلخی ها و شیرینی هایش تا چند ساعت دیگر به پایان می رسد.
به پایان سال که می رسیم هم برای عید هدیه می گیرم و هم برای تولدم.تولدی که فقط روز آمدنم را نشان می دهد.اما چه سود؟ که آمدنم بدون تو و بی خبر از تو بود.
تولد من سال 83 نبود.اسفند نبود.
تولد من سال 95 بود!تیر بود!
تولد من آن روزهای اعتکاف بود. نه اعتکاف ماه رجب! بلکه اعتکاف ماه رمضان.تولد من روز آخر اعتکاف بود.ساعت اختتامیه.
شاید تا ه حال اعتکاف ماه رجب نصیبم نشده ولی اعتکاف رمضانی که با آن به تو برسم از اعتکاف رجبی که در آن از نعمت وجودت در زندگیم بی بهره باشم بهتر است!
آری برادر! تولد من آن روز بود که به تو رسیدم!
تولد من آن لحظه بود که صدایم زدند و سرودن شعر را شرط رسیدن به تو کردند و من هم باکمال میل قبول کردم و با اختیار که نه! چون هرچه آن روز و آنجا رخ داد به خواست و اختیار تو و معشوقت بود.خدا!
تولد من آن لحظه بود که دنبال روسری ام می گشتم تا سربند «یا فاطمه زهرا» را روی آن ببندند و زودتر به تو برسم.
تولدم آن دقیقه ای بود که بچه ها دسته جمعی مداحی می کردند و به مجلس شور می دادند و من که تا چند لحظۀ پیش غریب و تنها در آن اعتکاف بودم و آرزوی داشتن یک همدم را داشتم،حالا یک دوست و رفیق خوب….عالی…..نمی دانم چه صفتی شایسته ی توست؟!…..یک رفیق شهید پیدا کرده بودم.
تولد من آن ثانیه ای بود که سربند را به سرم بستند و بسته ی فرهنگی مزین به نامت را به دستم دادند.
تولد من آن ساعتی بود که سلام بر ابراهیمت را آغاز کردم و دیگر نفهمیدم چطور شد که به این وادی عشق وارد شدم.
و شاید اگر تو نبودی من هم نبودم….عاشق نبودم….محجبه نبودم….اصلا اینجا نبودم….
شاید الان به جای نوشتن مطلب برای گذاشتن در ولاگی که به اسم توست درجاهای دیگری به سرمی بردم که….
و ممنونم که بودی در این دوسال و هستی در این روزهای سخت و خواهی بود انشاءالله تا پایان عمرم که با کمکت به همان مرگ زیبایی ختم می شود که عمر تو با آن ختم شد ….ختم؟!….نه!….تو که هنوز هستی!…هنوز اینجایی!…اگر نیستی پس من چه دارم می گویم؟؟؟….خیال است؟؟؟؟…..نه والله قسم که همه ی اینها عین واقعیت بود!….پس تو هم هستی…..آری تو زنده ای ابراهیم!….هستی که من و امثال من را هدایت می کنی و با صبوری،با گناهکاری مثل من،رفاقت.
ابراهیم جان! اخوی! هرچند خیلی وقتها قرارمان را فراموش کردم.عهدمان را و خیلی کارهایی که نباید،انجام دادم.ولی تو همچنان پای رفاقتمان ایستادی و حمایتم کردی و بر خطایم چشم بستی.
می دانم لازم به گفتن من نیست! همچنان پای رفاتمان هستی تا مرا هم پیش خودت ببری.مگر اینکه قلبم انقدر سیاه شده باشد که رهی نمانده باشد.اینطور که نیست؟ هست؟؟……ناامید که نشده ای؟ شده ای؟؟؟
ابراهیم جان! من بدون کمک تو از رسیدن عاجزم.پس خودت یاری ام کن تا زودتر برسم.
رفاقتمان پایدار!