نمی دانم چرا اما تا به حال بجز روزهای قدس و یک بار همین چندوقت پیش با بچه های بسیج به نماز جمعه نرفته بودم.
اما این بار تصمیم راسخ داشتم که در نماز جمعه شرکت کنم.سخنان آقا در چنین برهه ی حساسی و اقتدا به ایشان که نوعی تجدید پیمان محسوب می شود را نمی توان از دست داد.
مشابه این نماز ده سال پیش در سال هشتاد و هشت اتفاق افتاد و چه قدر غریب و غمگین می نمود سخنان آقایمان.قطعا اگر در چهارسالگی سری از این مطالب درمی آوردم با سر می رفتم.
به هرحال از آنجایی که پدرم شور و حال جوانی را کنار گذاشته و میخواست ساعت یازده راه بیفتد!!! با دوستم ساعت نه در مترو قرار گذاشتیم.
کمی دیر راه افتادم و یبا کلی استرس به محل رسیدم.نمی خواستم در اولین دیدار تصوری بدی از قول دادنم پیدا کند.ما در یک گروه تشکیلاتی آشنا شده بودیم ولی الان دیگر صمیمی هستیم :)
هرچه منتظر ماندم نیامد که نیامد.آخر سر از یک نفر گوشی گرفتم و زنگ زدم.ساعتش خواب مانده و دیر بیدار شده بود! چون خانه شان دور بود دیگر نمی توانست بیاید.می خواستم خودم بروم و بتوانم وارد فضای اصلی مصلی شوم و آقا را هم زیارت کنم. اما دوستم گف برگردم تا پدر و مادرم نگران نشده و از دستش ناراحت نشوند.
خلاصه تمام مسیر را با بغض برگشتم و بعد از ساعت یازده هنگامی که آقا خطبه را شروع کردند با پدرم راه افتادیم!!!
در مترو به علت ازدحام همدیگر را گم کردیم و من ناچار به تنهایی رفتم.وارد مصلی که شدم هرچه رفتم به محل اقامه نماز نرسیدم.نماز شروع شد و ما در محوطه سرگردان بودیم.نماز تمام شد….
کنار خیابان نماز ظهر و عصر را خواندیم و به سمت خانه برگشتم.
*
خوب می دانم که الاعمال بالنیات.این را هم می دانم که این ها تجربه می شود برای آینده اما از این واهمه دارم که لایق نباشم در جمع سربازان رهبرم نماز بگزارم.از خداوند منان می خواهم که اینگونه نباشد و این یک امتحان باشد برای آزمودن من
و کفی بالحلم ناصرا