?شقایقی که دیگه نیست!
#قسمت_بیست_و_یکم
?میرسم خونه…گوشیمو خاموش میکنم
?صدای خنده هاشون هنوز تو گوشمه.یه عمر تو سرم فرو کردن که اینا یه مشت ماتم زده ی بدبختن که از شادی و خنده و زندگی راحت بویی نبردن…پس این خنده ها چین؟این صمیمیتا و دوستیا…
?به خودم تلقین می کنم که همه ش الکیه و مصنوعی.ولی وجدانم آروم نمی گیره.حقیقت این نیست!
☹️حسابی گیج شدم!
?نگاهم میفته به قرآنی که مریم بهم داده بود.روی مبل می شینم و برش می دارم.
?-اگه واقعا وجود داری…اگه حواست بهم هست…اگه برات مهمم…اگه…یه کاری کن از این بلاتکلیفی دربیام…خدا!
گفتن کلمه ی خدا خیلی برام سخته…آخرین باری که به زبون آوردمش و صداش کردم یادم نمیاد…
?قرآنو باز می کنم:
?«ألا بِذِکرِالله تَطمَئِنُّ القُلوب»
?ماتم می بره و به کلمه ها و حرف ها خیره میشم….این راهیه که جلوی پام گذاشتی؟؟
?خودم ازت کمک خواستم.پس اگه تو اینو میخوای باشه.
?شروع میکنم از اول قرآن به خوندن.خوندن عربی برام خیلی سخته ولی هرچی بیشتر می خونم روون تر میشم.
?معنی آیه ها و سوره ها یه آرامش خاصی بهم میدن…شنیده بودم که وقتی آدم قرآن می خونه خدا باهاش حرف می زنه.ولی هیچوقت باورش نداشتم.
?هنوزم باورم نمیشه.شقایق!داری چی کار می کنی؟چقدر عوض شدی!
?اگه خدا میخواست تا الان کمکت کنه کرده بود…اصلا از کجا معلوم خدایی باشه؟..از کجا معلوم اینا وقعی باشن؟…
???قرآنو می بندم.کنترل تلوزیونو پرت می کنم تو دیوار! شدم مثل این فیلما که دونفر از دوسمت مختلف دارن با طرف حرف می زنن….باید سمت کدوم برم؟
?ادامه دارد…
❗️کپی بدون ذکر منبع❌?⛔️
سلامی ب گرمی آفتاب (وات؟!:/ ) D:
ادامه ندادی داستانتو؟
مشتاقم ادامه اش رو بخونم ^_^