به گمانم گم شد!
دلم و خستگی و جمعه شب و ناله و آه
دل و آن یار و دوباره کوله بار پرگناه
دلم و حال و هوایت…و دلم باز پرید!
به هوای تو،دلم فاصله را باز ندید!
دل من رفت.ولیکن به گمانم گم شد!
و در اثنای مسیرش به رهِ مردم شد.
رفت و صد ناله و داد از نرسیدن به وصال!
رفت و ببرید دل از عشق و ز پرواز و ز بال
رفت و دل بست به یک عشق زمینی،کوچک!
رفت و افتاد به دام طمع و حرص و کلک
رفت و آن گه به خود آمد که دگر دیر شده!
پس از عمری و تلف کردن خود،پیر شده!
دل من خسته شده از نرسیدن هایش!
ز همه گم شدن و دل ببریدن هایش
گر تو آیی و دوباره بدهی سامانش
گر تبسم و نگاهی بکنی مهمانش
به گمانم دگر آن روز حضورت برسد
و در آن جمعه ی شیرین،ظهورت برسد
پس بیا تا نشده این دل من پیر و اسیر
دست این بنده ی أحقر و دلش را تو بگیر