وقتی نمی نویسم….نه اینکه نخواهم….نه اینکه دستم به نوشتن نرود….می رسم به انتهای آن جاده ی کلمات…کلماتم ته می کشند!
وقتی آن قدر کار و کار و باز هم کار روی سرم که نه! توی سرم می ریزند و آنقدر به هم می پیچند که آخر نمی فهمم کدام را انجام دادم و کدام را نه، آن موقع شنبه و جمعه و سه شنبه برایم یسکان شده و روزهای هفته را به باد فراموشی سپرده ام…وای به حال آنکه کسی تاریخ آن روز را بپرسد!
فکر که می کنم می بینم…چقدر از بزرگ کردن چیزها و تظاهر به یک حس یا اتفاق متنفرم! از اینکه خودم را آن طور که نیستم جلوه دهم….
دلم می خواهد نه از روی اجبار…نه برای خاک نخوردن اینجا و نه از روزمرگی…بلکه برای خالی شدن دلم و سبک شدن ذهنم بنویسم…برای لذت نوشتن و زیبایی تشبیه و جادوی جناس و آرایش واج آرایی!
دوست دارم وقتی مطالب گذشته را مرور می کنم به جای گشتن دنبال غلط املایی و ایراد نگارشی،آن روز را به یاد بیاورم و چشم هایم را ببندم و لبخند بزنم….
زمانی که انتظارش را می کشم آن گاه است که برای تمام دغدغه های بی اهمیت امروزم از بازدید وبلاگ تا کامنت و سین و ممبر و …پشت چشم نازک کنم و پزخند نثارشان کنم.
می خواهم تمام کلیک ها و فشارهایم روی دکمه های کیبور…تمام وصل کردن های شارژر به برق برای ادامه ی فعالیت و حتی تمام روشن کردن های مودمم نذر ظهور مولا و برای خدایم باشد….
آرامش را آن روز در آغوش خواهم گرفت که تمام کلیک های اضافی را دیلیت کنم و همزمان با کنترل، زمان را فشار دهم و به تمام کارهایم برسم….به جای آنکه بعد از ساعتها وب گردی که چه عرض کنم،ولگردی! پشیمان نشوم که امروز هم رفت و به امید فردایی مفید به خواب روم….
نباید سخت بگیرم اما نمی دانم چرا نمی شود….نبابد باشد ولی هست….خیلی چیزها!
آن روز رویایی همین فرداست…
99/1/9 ….2:20 بامداد