چند روزیه تو این فکرم که مفصل باهات حرف بزنم.
تو این چند وقت خیلی اذیتت کردم…..ینی بیشتر به خودم ضرر رسوندم و خییییلی ازت دور شدم
دستم همیشه تو دستات بوده تو اوج ناامیدی تنها امیدم تو بودی ولی وقتی نگا می کنم که چقد پسرفت کردم شرمنده میشم
دیگه هرکی خبر نداشته باشه تو خبر داری که رفتار و کردار و گفتار و پندار و….م این روزا دست خودم نیس
تلنگر هم زیاد خوردم ولی….
نمی دونم چمه و نمی دونم چرا اینجوری شدم
وقتی به بچگیام فک می کنم…به هف هش سالگیم یا نه اصن به همین سه سال پیش
وااای به این زودی سه سال شد؟؟؟؟؟
آره…نزدیک یه ماه دیگه ورودم به این حال و هوا و آشناییم با این عشق شیرین و آسمونی سه ساله میشه
وقتی به اون شب اختتامیه اعتکاف و روزای بعدش فک می کنم دلم میخواد دوباره برگردم و رفاقتم باهاشو از نو شروع کنم
تا خیلی از خطاهایی که کردم و دل اونو….دل تو رو و دل همه آسمونیا رو شکوندمو انجام ندم دیگه
کاش زمان به عقب برمی گشت
کاش برمی گشت و از اول مهر همون انگیزه رو ادامه میدادم تا آخر اردیبهشت
کاش برمی گشت و همه رویاهام واسه سال هشتمی که حالا خرابش کردم واقعی می شدن
کاش…کاش…کاش
حالا دیگه همه اینا گذشتن و کاش گفتنم فایده نداره
تو این همه مدت….تو اون شبایی که دلم میخواس بخوابم و بیدار نشم…..آرزو میکردم یه بلایی سرم بیاد…..از خودم خیلی بسشتر از الان متنفر بودم……یه روز در میون میرفتم مدرسه….تو همه این مدت تو پشتم بودی و هوامو داشتی وگرنه شاید تا الان…..
اینکه الان زنده م و طول عمرم هرلحظه بیشتر میشه مطمئنم میکنه که یه جایی لازمم داری
یه مسئولیتی دارم……الان….سال دیگه….ده سال دیگه
پس واسه انجام مسئولیتی که واسم انتخاب کردی آماده م کن
کمکم کن ازین حال و هوا دربیام!!
عاشقتم و عاشقت می مونم!
خلوتی با آرام دل ها