بسم الله…
دیروز بی خبر از همه جا به مدرسه رفتم و درست بین کلاس مراسم بیت را به خاطر آوردم و اینکه قرار بود با دوست جانم از مدرسه به آنجا برویم….
حساب و کتاب هایم نشان میداد آغاز مراسم آن هم امروز محتمل است…بنابراین پیگیری های لازم را از دبیر قرآن اتخاذ نمونده و آگاه گشتیم که بعله! دقیقا همان روز است و به علت کلاس بی محل دوست جان مجبور شدم تنها بروم.
بعد از کسب تجربه های بسیار(!) رسیدم.به امید ورود به حسینیه رفته بودم که کم واهی نبود! به همان زینیبیه راضی شده و محلی با دیدمناسب پیدا کردم.
تعویض رنگ حسینیه بدان سبز خوش رنگ بسی خودنمایی می نمود و مراسم را دلبرگونه تر می کرد! آمدن آقا و اظهارفضل شان به جمعیت هم که دیگر نگویم!
از اتفاقات حاشیه که بگذریم مراسم آغاز شد و حسرت قاری را خوردیم و آن بوسه بر دستان آقا و آن لحظات هم صحبتی….
سخنرانی که شروع شد تاسفانه بعلت خستگی زیاد و درک نکردن سخنرانی حتی به مقدار ذره ای(!) لاجرم دقایقی سربربالین نهاده و چشم بر هم گذاشتم تا جان بگیرم و با قوت گوش جان سپارم.ظاهرا با همان چند دقیقه نیاز برطرف شد!!!
چقدر امسال روضه دردناک بود و این دردناکی علتی آشکار داشت و آن نبودِ فرزندی از فرزندان انقلاب بود.راستی! چطور تاب آوردیم آمدن به مراسم را بدون سردار؟!
چقدر دلگیر بود سخن از شهادت و انقلاب و ادامه ی راه و جای خالی سردار…نه!همانطور که آقای رسولی گفتند ما دستمان کوتاه شده….جای سردار هرگز خالی نیست!
اما امید آنجا بود که تا سخن از قدرت و انتقام و دشمن می شد دوربین ها سردار هوافضایمان را نشانه می رفتند.سرداری که به دست خود حاج قاسم برای ادامه ی راه تربیت شدند و از همین ابتدا شباهت خود را به سردار در ایثار و وفاداری ثابت کردند.
زیبا آنجا بود که اینبار سینه زنی های سردارحاجی زاده امیدقلب شکسته مان بود و مرهم زخممان.
و چه خوب گفت مداح اهل بیت:
الله اکبر! این همه جلال!….الله اکبر! این همه شکوه!…الله اکبر! در راه علی…فاطمه ایستاده مثل یه کوه…
ای لشکر حسینی! تا کربلا رسیدن یک یاحسین دیگر!…..
روضه سنگین بود، سینه زنبی پرشور و مراسم باصفا…
و ای کاش به حق این مراسم و دل های پاک عشاق و دلسوزان انقلاب بی بی دستگیرمان باشد تا سال دیگر مولایمان کنار آقا در مراسم نشسته باشند و آقا پرچم را به دستشان داده باشند و…اصلا اینبار در مسجدالاقصی مراسم را برپا کنیم!
با یک یاحسین دیگر!
یاحسین!