?تاوان
#رمان_جدید #همزمان
قسمت دوم
زنگ که می خوره بچه ها که باتعجب به ما نگاه می کردن? مجبور میشن برن سرجلسه✍️
خانم تهرانی که ماجرا رو می فهمه از زهرا می پرسه:خب دخترجون چرا با این حالت اومدی مدرسه؟!?
از لحظه ی اومدن یه نفس داره گریه می کنه.?نمی دونم اگه میدونست بابای ن علت حال الانشه بازم تو بغلم می موند یا نه?
از همون دیشب همه ش دارم خودمو سرزنش می کنم.من می تونستم نذارم اما گذاشتم?آره! همه ش تقصیر من بود…..
***
چندوقتی بود بابام حرفایی می زد که تعجب می کردم?.همیشه عاشق کشورش بود.عاشق دینش.رهبرش❤️.عاشق انقلاب و آرمان هاش بود و پای دفاع از انقلاب که وسط بود کوتاه نمیومد???.اما چندوقتی بود حرفاش رنگ و بوی دیگه ای داشت.?
پارسال که میخواستم برم راهیان، اولش مخالف بود?.درحالی که اولین بارم نبود.دفعات قبل حتی خودشم با یه کاروان میومد و اونجا همدیگه رو می دیدیم?.اما حالا….؟?
خیلی خوشحال بود که با زهرا رفیقم.?خودش با بابای زهرا صمیمی بود و مامانم با مامانش?.اما از وقتی عوض شده بود هربار تو خونه حرف زهرا و خونواده ش می شد ازشون بد نمی گفت?.می گفت دیگه دور و بر زهرا نگردم! ?بهشون می گفت انقلابی ولی به جای تعریف و تحسین چهارتا فحش و تحقیر هم سر و تهش میذاشت!!?
خیلی از حرفای دیگه ش هم عوض شده بود.ولی با همه ی این اوصاف و نهی شدن از کارای درست، من همون طهورای سابق بودم??.احترام به پدر و مادر رو خودش بهم یاد داده بود?.تو روش وانمیستادم ولی به حرفای جدیدش هم عمل نمی کردم❌.من همون بابای باخدا و متدین رو می شناختم???.این بابا بابای من نبود…?
?ادامه دارد….
❗️کپی بدون ذکر منبع❌?⛔️
منتظر ادامه رمان جدیدت هستم (=