دست در دست هم با اشک شوق و گرد و خاک سفر وارد حرم شدیم.اما دست هامان به هنگام سلام بر سینه رفته و جدا شدند…ناغافل میان جمعیت گم شد..نه اینکه گم شده باشد!..خودش را گم کرد تا کنج دنجی برای عقده گشایی بیابد…مرا چه به خلوت آسمانی او با بی بی؟!…
همانطور که پاهای برهنه ام خاک ها را بوسه می زدند چشمانم در محاصره ی اشک حسرت،میان جمعیت او را با هما چهره ی نورانی اش می جستند تا مگر درکنار او به آن گنهکاران هم نظری شود….
نگران و هراسان بودم…نمی دانم چرا…شاید میخواستم این لحظات زیبا و این خلوت عاشقانه اش را از دست ندهم و لااقل از دور نظاره گر باشم…
در جمع دوستان هم همیشه دلمان غنج میرفت برای نمازهایش…برای خلوت هایش در حرم ها و زیارتگاه ها…برای اشگ های الماس گون و پاکش…
بالاخره میان شلوغی ها چشمان آشنایش را شناختم…مثل همیشه تکیه بر دیوار داشت و چشم هایش حرف های ناگفته را روبه گنبد می زدند…شاید حرف های آخر را!…دلم لرزید! چرا این فکر را کردم؟؟….
دلم نیامد نزدیکتر بروم و از حضورم آگاهش کنم…همان دور و بر،جایی که قاب چشمانم هم صورت او را داشته باشند و هم گنبد را،نشستم و…خواستم تمام آن حاجاتی که از زمان اعزام مدنظر داشتم بر زبان بیاورم اما نشد!…
هرچه کردم انگار دلم حاجت دیگری داشت….لبانم بی اراده شروع بی حرکت کردند…باورم نمیشد که شهادت او را از بی بی طلب میکنند!…او که مرهم زخم هایم و تنها رفیق حقیقی و نزدیکم بود….چطور دلم رفتنش را رضا میداد؟…
***
بالاخره آن لحظات هم گذشت و کنار کفش داری به هم رسیدیم….انگار که تازه همدیگر را پیدا کرده باشیم….اما چشم ها باهم بودنمان را خبر میدادند…هردو دیگری را دیده بودیم اما سخنی به میان نیاوردیم….تا شاید دعاهامان درحق هم زودتر اثر کند..شاید دعا هرچه پنهانی تر مستجاب تر!
دلم طاقت روایت خط مقدم را ندارد….فقط بگویم که دل او هم طاقت این دنیا نداشت…چند روز بعد گلوله ای سینه اش را شکافت و روی زانوهای خودم سلامش را به بی بی داد و رفت!….
جاماندن سخت است…سخت تر آن جاماندنی که خودت پای سندش را امضا زده باشی…
پ ن:مکان ایده ی اولیه ی این متن کربلا بود!…اما به برکت این شب و رضایت بی بی به نام ایشان شد!
باشد تا این قلم تا آخرین قطره ی جوهر در راه اهل بیت(ع) بر کاغذ رود…آمین!
ولادتت مبارک بانو! سلام ما را به سرداران شهیدت برسان!
دلمان بدجور هوایشان را کرده…
سرزینببهسلامتسرنوکربهفلک?