وقتی بچه وارد زندگیتان شود، بخواهید یا نخواهید زندگی تان شیرین می شود! شیرین تر از هر شیرین دیگری! حتی اگر قبل از رسیدن این هدیه ی الهی،زندگیتان را با یک من عسل هم نمی شد خورد!!!
بچه که می آید بین اعضای خانواده وحدت و همدلی شکل می گیرد و اگر کینه و کدورتی هم بوده کنار می رود.
بچه که می آید همه ی خانواده برای آسایش مادر،دست به دست هم می دهند و نه ماه عشق و محبت و وحدت را تجربه می کنند.
وقتی هم به دنیا می آید….نگرانی ها و استرس ها و دعواها و اختلافات را با لگد از خانه بیرون می کند.(با همان پاهای کوچکش!)
اصلا خدا بچه را توی بعضی از زندگی ها می آورد که کدورت ها را برطرف کند! مثل زندگی ما!
چندوقت بود که مدام از مادرم درخواست بچه می کردم(!!)یک برادر با قدرت 8 ریشتر برایم کافی نبود و بازهم می خواستم اما این بار خواهر!
اما شاید حرفم برای خودم هم جدی نبود و توقع وارد شدن سومین بچه را در خانواده نداشتم…
از طرفی کدورت و اختلاف هرلحظه فضای خانواده را سنگین تر می کرد و گره ها کور می شدند.
تا اینکه خداوند این هدیه ی زیبا رو به ما ارزانی داشت و با ورود فرزند سوم زندگی مان شیرین تر شد.
در این چندماه مدام خدا خدا می کردم که خواهر باشد….از پدر و مادرم قول گرفته بودم که اگر دختر بود اسمش بشود زینب!
اما مادرم چیز دیگری خواسته بود….
…اصلا یادم رفت بگویم چه کسی باعث و بانی این اتفاق شیرین شد!….
یکم اردیبهشت امسال….مراسم تولد شهید ابراهیم هادی…..
مادرم از داداش ابراهیم یک پسر صالح و مخلص خواست که سرباز امام زمانش شود
و مگر کسی از پیش اخوی ما دست خالی برمی گردد؟؟
خلاصه اینکه حاجت مادرم روا شد و برادر ما در راه است….
چند نفری در فامیل خواب پسر بودنش را دیدند….
نمی دانم چرا اما دلم یک جوری شده…حس می کنم واقعا داداش ابراهیم به داداش جدیدم که احتمالا نامش حسن باشد نظر دارد
حس می کنم شهید می شود…..چرا؟ نمی دانم!
ولی من لیاقت خواهر شهید بودن را دارم؟…..
*
برای برادرم دعا کنید که سالم به مقصد برسد و صالح و خالص باشد و عاقبتش ختم به شهادت شود